کودکی با شک و خیانت

من ی دختر ۱۹ ساله هستم که تحت هر شرایطی نا امیده ، تحت هر شرایطی پر از فکر و خیال پوچ و منفیه که روح و روانشو اذیت میکنه … اونقدری فکر های منفی از اشخاص مختلف  تو سرم هست که همیشه حس میکنم همه دارن به من خیانت میکنند و من بازیچه دست همه هستم…
دوران کودکی من با شک و خیانت گذشت … پدر من مرد خوبی بود ، خانواده اش رو دوست داشت و اهل هیچ خلافی نبود . اما از وقتی ک کامیون خرید هم معتاد شد هم به مادرم خیانت میکرد ..‌ بچگی من با دعوا و شک و کتک کاری گذشت… وقتی ۹ ساله بودم  ،  درست از زمان بلوغ ! همیشه خونمون دعوا بود و روز هامون تاریک بود ! یادمه شب ها زیر پتو فقط گریه میکردم … چند سال !!! تو خونه ما همیشه نگرانی و استرس بود ! پدرم بهترین روزهای عمر من و مادرم رو تباه کرد … ی برادر کوچیکتر از خودمم دارم و نمیدونم تو دل اون چی میگذره اما مطمعنم رو اون هم تاثیر زیادی گذاشته … خلاصه من سال ها توی همچین خونه ای زندگی کردم و با تمام این اتفاقات و روزهای بدی ک تو زندگیم وجود داشت کنار می اومدم … پدرم دو سال میشه ک انگار دیگه سمت هیچ دختری نمیره و از کارش دست کشیده و دو ساله ک ما هیچی ازش ندیدیم چون اخرین بار پلیس گرفتش و ی هفته زندان بود و بعد از اون دگ کاری نکرد…..اما موضوع مهمی ک در این جا وجود داره اینه که من مدتیه با ی پسری در ارتباط هستم که پدر و مادرم در جریانن … مدت رابطه ما اونقدر طولانی شده که تموم حس های خوب من نسبت ب اون از بین رفته و ما شاید هر ۳ ، ۴ ماه یک بار همو ببینیم یا نبینیم …  چیزی ک تو وجودمه و روح و روانم رو اذیت میکنه احساس شدید شک و تردید نسبت ب مردیه ک قراره باهاش ازدواج کنم ، من همیشه حس میکنم داره بمن خیانت میکنه و اونقدر تو ذهنم این حس بزرگ میشه که حتی گاهی شخصی ک قراره باهاش بمن خیانت کنه رو هم تصور میکنم و همیشه فکر میکنم با فلان دوستم بهم خیانت میکنه  ،  این احساس باعث میشه همیشه بهش گیر بدم و اذیتش کنم با اینکه هیچی ازش ندیدم حتی کوچیکترین چیزی ، و فامیلمون هم هست و هیچکس هیچ بدی ازش ندیده ولی من نسبت بهش بد بینم ! ن نسبت ب این ، نسبت ب هرکس دگ ک جای این بود  ،  حتی اگ فرشته هم باشه من بهش بد بینم . من و مادرم و داداشم وقتی میرفتیم بیرون از خونه و بابام تو خونه تنها بود مامانم همیشه بهش شک داشت ، منم دقیقا عین مامانمم دقیقاااا اگ تو همچین وضعیتی قرار بگیرم ب هرکسی باشه شک میکنم … اونقدری داغون شدم که ی ادم افسرده شدم در مقابل کسی ک قراره ی روزی شوهرم بشه . این احساسات منفی تو وجودم همیشه بوده ولی این روزها و ماه ها شدیدتر شده و من از دست خودم دارم دیوونه میشم… من تو زندگیم با وجود همه سختی ها و ناراحتی ها و دیدن کتک خوردنای مادرم و این همه بلایی ک سرمون اومد و بی آبرو شدیم ، سعی کردم خودمو جم و جور کنم و تا الان تونستم تو کنکور رتبه دو رقمی بیارم و دانشگاهی تو تهران درس بخونم چون خودم اهل مازندران هستم و الان برای لیسانس میخوام کنکور بدم و از بس این احساسات منفی وجودمو گرفته و حس میکنم از درون داره نابودم میکنه باعث شده تمرکز نکنم ، افسرده باشم ، بدبین باشم ، و فکر کنم هر ثانیه داره بمن خیانت میشه ! در مقابل مردی ک دیوونه وار دوسم داشت ی موجود ضعیفه تنبله بدبخت و شکسته شدم ک فقط گریه میکنه و زانوی غم بغل گرفته ! اگ میشه کمکم کنید منو از این باتلاقی ک هر روز دارم توش بیشتر فرو میرم نجاتم بدین …  دارم الکی الکی زندگیمو نابود میکنم با احساسات منفی و افسردگی