سلام من الما هستم ١۶ سال سن دارم در حال حاضر به  دبیرستان میروم  فرزند اول  خانواده هستم و یک برادر کوچک تر از خودم دارم. من نمیدونم بایداز کجا شروع کنم ولی بهتون بگم من  از بیرون زندگی خوبی دارم و  من از  وقتی بچه بودم یادم میاد پدرم به مادر خیانت میکنه خیانت مجازی یعنی باهاشون رفت و امد و قرار نداره فقط در حد حرفه مادرم به خاطر اینکه من دچار مشکل روحی نشم در بچهگی از بابام طلاق نگرفته و وقتی من پاک بودن مامانم و میبینم بیش تر از بابام متنفر میشم. بابام از از دست دادن ما میترسه دوستمون داره  ولی خیانت هاش مثل یک بیماریه انگار کمبود محبت دارم کمبود توجه داره . از بس ازش بدی دیدم ازش متنفرم برام. با یه مرد تو خیابان فرقی نمی کنه. من پدرم روابط  نزدیکی باهم نداریم  تا من باهاش حرف نزنم با من حرف نمیزنه به جاش با مامانم خیلی صمیمی هستم و همه چیزمو بهش میگم. پدرم جلوی دیگران خیلی خوبه با من ولی توی خونه باهام بد حرف میزنه یا تا یه چیزی میشه سری بهم فوش میده ادام و درمیاره بچه تر که بودم انگار خیلی  متوجه نمیشدم الان هرچی دارم بزرگ تر میشم بیش تر این موضوع اذیتم و بیشتر ازش متنفر میشم. اما مشکل اصلی من این که احساس میکنم دارم افسرده میشم ولی به خاطر مامانم که فقط به خاطر من تا الان زندگی کرده چیزی نمیگم  سعی میکنم خودموخوب  نشون بدم  ولی همش دوست دارم تنها باشم و وقتی تنهام همش گریه میکنم احساس پوچی میکنم نسب به. غذا بی میل شدم شب ها بیشتر وقتا خوب نمیخوابم همش بیحالم دوست دارم بخوابم احساس ضعف روحی دارم و جدیدا خیالپردازی میکنم با خودم حرف میزنم از اینده و همش دلم میخواد داد بزنم زود عصبانی میشم  . من و پدرم اگر ۲۰ روز هم با هم تو خونه تنها باشیم باز هم باهم صحبت نمیکنیم من همش تو اتاقم اونم سرش تو موبایل کارای خودشه به جز اینکه موقع ناهار همو ببینیم. پدر اصلا به من ابراز احساسات نمیکنه ولی به ادمایی که نه تاحالا دیدتشون نه قرار ببینتشون محبت میکنه وقتی چت شو با عشق های مسخره مجازیش میبینم از تو میشکنم پدرم به من نمیگه دوست دارم نمیگه بیا بغلم نمیگه بدون تو ممیرم نمیگه چه قدر لباست بهت میادولی به اونها میگه حتی ظهر های که از مدرسه میایم وقتی مامانم نیست اگر خونه باشه نمیگه مدرسه خوب بود؟ هیچ وفت بهم نگفته اگر حرفی داری که نمیتونی بیای به کسی بزنی به من بزن؟ هر دختری اول مرد زندگیش پدرش هست ولی برای من جای مرد اول زندگی خالی هست ، نمیدنم چه جوری خودمو نجات بدم از این خلا و ناراحتی ها …. ارزو به دلم موند یکبار دست بزنم به گوشیش یه چیزی از توش درنیاد .مارو و حاضرم نیست از کاراش دست برداره من خیلی دارم ضربه میبینم خودم دارم احساس میکنم. نمیدونم چی کار کنم از این ضربه ها میترسم..میترسم در اینده تو زندگیم دچار مشکل بشم .از طرفی هم نمیخوام مامانم بفهمه که با روانشناس حرف میزنم که غصه بخوره فکر کنه من باهاش دورم و راستیتش دلیل اصلیش اینکه که نمیخوام بهش بگم چون خیلی فشار روشه و   مامان همش میگه بی خیال باش و فراموش کن  ولی مشکل من اینکه نمیتونم. مثل این میمونه که  عروسک یه یچه رو که از کوچیکی باهاش بزرگ شده ازش بگیری من دنبال حل کردن درمان این موضوع ام نه فراموشی لطفا بهم کمک کنید واقعا این موضوع منو داره داغون میکنه همش تو خونه هستم به زور میرم از خونه بیرون همش دوستام میگرن بیا بیرون ولی حوصله و انرژی شو ندارم ، دیگه نمیدونم باید چیکار کنم شما رو از تو نت پیدا کردم بهتون پناه اوردم که بهم کمک کنید