درمان خاطرات بد کودکی و عشق کنونی

باسلام
من دختری شانزده ساله هستم که مدتی بدلایل بسیار شدیدی دچار افسردگی شدم ولی این موضوع را باکسی درمیان نگذاشته ام دلایل افسردگی ام فشار خاطرات بد کودکی ام و مدرسه خاص(نمونه تیزهوشان)هست من در بچگی متاسفانه مورد تعارض جنسی قرار گرفته ام که تنها پنج سال بیشتر نداشته ام و این موضوع به شدت مرا اذیت میکند خیلی از لحاظ روحی به هم ریخته ام ولی اصلا به روی خودم نمی اورم هرشب گریه میکنم.ولی روزها بسیار زیاد میخندم و شادم که کسی متوجه حالوروزم نشود.اما موضوع فراتر از این است من در دوران دبستان و راهنمایی یک همبازی پسر داشته ام که مدتی با بچه های دیگر باهن بازی میکردیم من که از قبل از پسرها ترس داشته ام از روی ترس دیگر با آن پسر که هیچ تقصیری هم در اتفاق بچگی ام نداشت بد شدم و حتی جواب سلامش را نمیدادم با این خیلی اذیت شدم تا توانستم دیگر با او کاری نداشته باشم ولی به دلیل این که ما خیلی کم همدیگر را میدیدیم(یکباردرسال)توانستم این موضوع را تاحدی حل کنم ولی..چن سال بعد هنگامی که من کلاس نهم بودم این اقا به من پیام دادند و من به طرز عجیبی خوشحال و دستپاچه شده بودم ولی باز هم میترسیدم و این را هم بگویم که به پدرم خبر دادم که ماباهم حرف میزنیم او هرروز با من حرف میزد و اصرار داشت که مرا ببیند و گاهی اوقات اهنگهای عاشقانه برایم میفرستاد از طرفی هم مرا خواهر خود خطاب میکرد خوب این موضوع مرا اذیت میکرد چون من برعکس سنم متاسفانه خیلی فکر میکنم و هیچ وقت براساس علاقه ام تصمیم نمیگیرم برای همین دلیل این کارهایش را جویا شدم اونیز درجواب گف تو مثل خواهر منی.ولی کارهایش برعکس گفتارش بود.روزی از من درخواست گرد که او را ببینم من نیز قبول کردم ولی مادرم در جریان نبود و هنگامی که به خانه برگشتم با این که ان فرد را ندیدم مادرم ناراحت بود و از موضوع اطلاع یافت وقتی به ان فرد گفتم که مادرم مطلع شده حس کردم ترسیده و میخواست که ارتباط ما قطع شود من نیز بدون هیچ اصراری پذیرفتم ولی دقیقایقی نگذشته بود که گف من میخواستم یه چیزیو بهت بگم ولی قبل از اینکه این اتفاق بیفته الان دیگه نمیشه ولی چن روز بعدش با اون فرد حرف زدم و فهمیدم که یک نفر را میخواهد و به همین دلیل به من پیام داده است که من با اون دختر حرف بزنم و اونو راضی کنم.خیلی ناراحت شدم خیلی زیاد چون هرروز از نجابت اون دختر میگف و من به خاطر خاطره ی تلخ بچگیم داخل خودم اوار میشدم و منتظر بودم که یه نفر بهم بگه که باهاش حرف نزنم و این اتفاق افتاد یک روز پدرم گف که دیگر نمیخواهم با این پسر ارتباط داشته باشی و منم  حرف پدرم را اطاعت کردم و برنامه واتساپ را دلیت اکانت کردم .ان روزهای سرد زمستان من خیلی تحت فشار بودم خیلی زیرا من بایستی در آزمون نمونه تیزهوشان قبول میشدم و از طرفی ذهنم بسیار اشفته بود خاطرات بچگی ام هرروز جلوی چشمم بود حرف های اون فرد نیز در ذهنم تداعی میشد ولی خوشبختانه تونستم در آزمون پذیرفته شوم در تابستان من مثل همیشه مشغول کارهای روز مره بودم که ان فرد بااین که من شماره ام را عوض کرده بودم به من پیام داد و من را باز هم درهم کوبید زیرا نه میتوانستم جوابش را بدهم نه جوابش را ندهم و دلیلش را هم واقعا نمیدانم چرا.او ادعا کرده بود که ان دختر را دیگر نمیخواهد بدلیل این که ان دختر به او توجه نمیکند و از من خواست که مشکلم را با او درمیان بگذارم زیرا او میدانست من یک ناراحتی دارم و از چیزی رنج میبرم من نیز از گفتمش اجتناب کردم روزها میگذشتو ما بیشنر باهم جور میشدیم ولی اصلا بحث عشقوعاشقی نبود زیرا من نیز خودم میدانم که در این سن چیزی جز هوا و هوس نیس ولی این فرد اصرار داشت که به من کمک کند میخواست کنارم باشدهمه چیز خوب بود که پاییز به من گف بروم با دختر موردعلاقه اش دوست شوم و ببینم او چه میخواهد و مرا باردیگر درهم کوبید اونموقع خیلی به خودم فحش دادم نمیدونم چرا ولی خیلی خودمو سرزنش کردم ولی قبول کردم که این کار را انجام دهم اما راستش را بخواهید نتوانستم و ان پسر نیز گف اشکال ندارد که نگفتی احساس کردم میخواست ببیند میتوانم چنین کاری کنم یا نه.و بعد از این موضوع تلاش های بسیاری کرد تا مشکل من را متوجه شود و من نیز بالاخره با اون درمیان گذاشتم که چه شده است و در کودکی صدمه دیدم و حالا از همه پسرها بدم می اید ولی او عقب نشینی نکرد و راستش را بخواهید پیش از پیش میخواست کنارم باشد میخواست اعتماد مرا جلب کند واقعا ارام میشدم وقتی میدیدم یک پسر به دور از غرایض جنسی به من روی اورده او میگفت کنار من ارام میگیرد و میخواهد که من به او اعتماد کنم و سرم را روی شانه هایش بگذارم اما خب من واقعا میترسم خیلی هم میترسم من به شدت خانواده ام را دوست دارم و دلم نمیخواهد کاری کنم که به خاطر من سرشان را پایین بگیرند اخر ما در یک شهر کوچک زندگی میکنیم از طرفی هم از دست خود این اقا ناراحتم و میترسم فکر کند که من زاپاس کسی هستم که او را نمیخواست و از طرفی هم یاد خاطرات بچگی ام مرا رها نمیکند ولی واقعا از حسن و درستی و بدون هوا وهوس بودن این رفتار اورا تایید میکنم چون هرپسر دیگری اگر میفهمید من این مشکل را دارم و بخاطر مساعل جنسی به من روی اورده بود بعد از این مسعله مرا ترک میکرد زیرا اگاهی میافت که من الان به شدت از این مسایل بدم می اید.میترسم از این که دستش را رها کنم و فرد دیگری به این وفاداری پیدا نکنم ولی از طرفی هم باخودم میگویم شاید از تنهایی سمت من امده است ولی او حتی یک روز هم نتوانست دوری ای که من خود میخواستم اتفاق بیفتد را تحمل کند.لطفا از شما خواهش میکنم هرچه سریعتر میتونید به من کمک کنید تا بتونم تصمیم بگیرم واقعا داغونم هرروز مریض میشم چون از لحاظ روحی خیلی تحت فشارم.لطفا تا دیر نشده کمکم کنید.من میخواستم به یک مشاوره بروم ولی نمیتوانستم شما تنها امید من هستید امیدوارم امیدم ناامید نشود.واقعا وضعیت بدی دارم احساس میکنم افسرده شده ام و همه چیز به من فشار می اورد واقعا نمیدانم چه کار کنم این اقا از طرفی به من قول داده اند که همه جوره کنار من هستند و از طرفی فردی دیگر را قبلا دوست داشتند که از طرف خودشان دیگر به او فکر نمیکنند از طرفی دلم نمیخواهد پدرمادرم از دستم دلگیر شوند.